خدايا با من حرف بزن
کودک نجوا کرد:
خدايا با من حرف بزن .
مرغ دريايي آواز خواند کودک نشنيد .
سپس کودک فرياد زد : خدايبا من حرف بزن .
رعد در آسمان پيچيد اما کودک گوش نداد .
کودک نگاهي به اطرافش کرد و گفت :خدايا بگذار ببينمت .
ستاره اي درخشيد اما کودک توجه نکرد .
کودک فرياد زد :خدايا به من معجزه اي نشان بده . ويک زندگي متولد شد اما کودک نفهميد . کودک با نا اميدي گريست . خدايا با من در ارتباط باش . بگذار بدانم اينجايي .
بنابراين خدا پايين آمد و کودک را لمس کرد .
ولي کودک پروانه را کنار زد و رفت .
هرلحظه مي توان با خداحرف زد به هوش!!!!!!
:: موضوعات مرتبط:
حكايت و داستان ,
,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0